چرا کارکردگرایی و فیزیکالیسم ناسازگارند؟
کارکردگرایی و فیزیکالیسم، اگر به صورت ادعاهای این همانی تفسیر شوند، با یکدیگر ناسازگارند. یک ویژگی فیزیکی مثل درد بودن، نمیتواند هم با یک ویژگی مرتبه اول و هم با یک ویژگی مرتبه دوم این همان باشد، زیرا یک ویژگی کارکردی، نمونهی خاصی از یک ویژگی مرتبه دوم است؛ یعنی ویژگیای که عبارت است از داشتن ویژگیهای دیگری (برای سادگی، این ویژگیها را مرتبه اول در نظر میگیرم) که با هم روابط خاصی دارند؛ برای مثال، خوابآور بودن را میتوان ویژگیای تعبیر کرد که عبارت است از داشتن یک ویژگی دیگر، مانند یک ویژگی شیمیایی از قبیل داشتن ساختار
استدلال تحقق چندگانه علیه کارکردگرایی
من در «مشکلات کارکردگرایی» و «آیا کیفیات مفقود ناممکناند؟» استدلال کردهام که استدلال تحقق چندگانه میتواند علیه خود کارکردگرایی هم به کار رود، البته به صورت رفع تالی، نه وضع مقدم. این استدلال از مثالهایی، مانند طیف معکوس (1) و روبات سر آدمکی (رباتی که سرش یک گیرندهی بیسیم است و مغزش مجموعهی بزرگی از افراد است که در ناحیهی وسیعی زندگی میکنند، اما به عنوان عناصر مغز عمل میکنند و با یکدیگر و با روبات ارتباط برقرار میکنند) آغاز میشود. ایدهی دوم این بود که روبات سر آدمکی میتواند به طور کارکردی (در سطح مناسبی از توصیف) همانند ما باشد، اما به دلیل پایهی فیزیکی عجیب این حالات کارکردی، هیچ حالتی با خصلت پدیداری نداشته باشد. ایدهی استدلال طیف معکوس این بود که شاید ممکن باشد که من و شما از جهت ادراک حسی مانند دیدن یک شیء قرمز، حالت کارکردی یکسانی داشته باشیم: هر دوی ما بگوییم و فکر کنیم که این شیء قرمز است، آن را با اشیای قرمز و دارای رنگ مکمل اشیای سبز طبقهبندی کنیم، اما ممکن است برای این تفکر دلیلی داشته باشیم که حالت مغزیای که پایهی عصبی تجربهی قرمز شماست، با حالت مغزیای که پایهی عصبی تجربهی سبز من است، این همان باشد و برعکس؛ بنابراین هرچند من و شما به لحاظ کارکردی هم ریخت هستیم، از نظر پدیداری متفاوتایم. خود این مثالها استدلال نیستند، بلکه راهی برای تقویت این نکتهی فیزیکالیستی هستند که تحققهای فیزیکی متفاوت یک حالت کارکردی واحد میتوانند به لحاظ پدیداری متفاوت باشند؛ نکتهای که اگر درست باشد، نشان میدهد که کارکردگرایی همهی ماجرا نیست. رشتهی کلی این تفکر آن است که مقدمات پذیرفتنی فیزیکالیستی میتوانند استدلال تحقق چندگانه را برگردانند و آن را دست کم در مورد تحقق چندگانهی ویژگیهای پدیداری، علیه کارکردگرایی به کار ببرند.کارکردگرا داروی تلخ را میخورد
بیگمان این استدلالها محل مناقشهاند. پاسخی که کارکردگرا میتواند ارائه کند، این است که داروی تلخ را بخورد و تحقق سر آدمکی را تحقق دیگری از همان حالت پدیداری بداند که ما - سرمغزیها - هنگامی که در حالت کارکردی متناظر هستیم، دارای آن هستیم. چنین کارکردگرایی میتواند در مورد طیف معکوس خاطرنشان کند که اگر تحقق فیزیکی شما از ویژگی پدیداریای که هنگام سبز دیدن دارید، همان تحقق فیزیکی من از ویژگی پدیداریای باشد که هنگام قرمز دیدن دارم، این تحققهای فیزیکی باید ناقص (یعنی تحققهای مرکزی) (2) باشند، نه حالات مغزی کامل؛ (3) مانند حالات دستگاه بصری نه حالات کل مغز. تحقق فیزیکی قرمز دیدن من علت آن است که در پاسخ به «این چه رنگی است؟» بگویم «قرمز» در حالی که همین حالت مغزی در شما (در معنای ناقص «حالت مغزی») علت این است که در پاسخ به همان پرسش بگوید «سبز!» بدین ترتیب، کارکردگرا ممکن است بگوید آنچه این انتقاد نشان میدهد، این است که فیزیکالیست باید تجربهی رنگ را با حالتی از کل مغز، از جمله اجزائی که علت رفتار گفتاری و تشخیص هستند، این همان بداند، نه با جزء یا دستگاهی حداقلی که به جهاتی مربوط است که تجربهی رنگ از آن جهات، با تجربههای دارای محتواهای دیگر تفاوت دارد. با این حال، کارکردگرا در ادامه میگوید: همین که یک فیزیکالیست وادار بشود که دیدگاهی کلگرایانه دربارهی حالات مغز اتخاذ کند، به مشکلی بر میخورد که من آن را در «مشکلات کارکردگرایی» حصرگرایی (4) نامیدهام. اگر قرار باشد که حالت پدیداریِ قرمز دیدن با کل حالت مغزی من این همان دانسته شود، موجوداتی که نمیتوانند این حالت کلی مغزی را داشته باشند، نمیتوانند آن حالت پدیداری را داشته باشند. از جملهی این موجودات ناتوان، نه تنها میتوان از مریخیها و حسکنندهها، (5) رباتهای انساننما، مانند فرمانده دیتا در مجموعهی دوم «سفر به ستارگان»، بلکه همچنین میتوان از خود شما نام برد، زیرا علیالفرض، حالت مغزی کلیای که شما هنگام قرمز دیدن دارید، شامل حالت دستگاه بینایی شما نیز میشود که همانند حالت دستگاه بینایی من هنگام سبز دیدن است؛ بنابراین این حالت مغزی کلی، همانند حالت مغزی کلی من هنگام قرمز دیدن نیست. به علاوه، حالت کلی مغزی شما هنگام سبز دیدن با حالت قرمز من از نظر دستگاه بینایی یکسان است، اما در «حیطهای» که موجب میشود شما بگویید «سبز»، درحالی که من میگویم «قرمز» تفاوت دارد. پس هیچ یک از حالات کلی مغز شما با حالت کلی مغز من هنگام قرمز دیدن یکسان نیست و به روشنی میتوان این استدلال را دنبال کرد تا این نکته پذیرفتنی شود که هیچ یک از حالات کلی مغز شما با حالتی که من هنگام گفتن قرمز دارم، یکسان نیست. پس کیفیت پدیداریای که من الان دارم، کیفیتی نیست که شما اصلا بتوانید داشته باشید. به این ترتیب، به نظر میرسد کارکردگرایی که داروی تلخ را میخورد، فیزیکالیست را به زاویهای حصرگرایانه میکشاند.اما این نکته چندان نمیتواند بحث میان این کارکردگرا که داروی تلخ را میخورد و فیزیکالیست را حل کند، زیرا این نوع کارکردگرا باید ادعای خود را مبنی بر اینکه سر آدمکی میتواند از نظر پدیداری با ما یکسان باشد و اینکه شهودهای طیف معکوس نادرستاند، ثابت کند. نمیتوان صرفاً فرض کرد که حالات «کلیِ» کلگرایانهی مغز که در بالا به آنها اشاره شد و علت تفاوت میان ما در طبقهبندی و سخن گفتن هستند، همان حالات مغزی «کاملی» هستند که برای تجربهی قرمز و سبز کافیاند. حالات کامل برای این تجربهها کافیاند، اما فیزیکالیست این احتمال را خواهد پذیرفت که شاید متعین کنندههای گفتههای شخص و طرز طبقهبندی او چیزی از مغز است که بیش از آن چیزی است که برای تجربهها کافی است؛ تجربههایی که تا حدی موجب گفتهها و طرز طبقهبندی شخص میشوند. این بحث را نمیتوان در اینجا حل و فصل کرد. به جای این کار، به رهیافت کارکردگرایانهی متفاوتی برای رد فیزیکالیسم میپردازیم.
کارکردگرایی عصبی میشود
رهیافت کارکردگرایانهی دیگری به سر آدمکی و طیف معکوس وجود دارد که در «مشکلات کارکردگرایی» ذکر شده و لایکن (6) آن را دنبال کرده است، یعنی اینکه تبیین کارکردگرایانه صرفاً میتواند «عصبی شود». این نکته را میتوان با توجه به صورتبندی کارکردگرایی در «کارکردگرایی چیست؟» به آسانی دریافت. در مقالهی مزبور حالت کارکردی در قالب جملهی رمزی نظریهای به شکل زیر تعریف شده است:درد داشتن = X بودن به نحوی که[X در است &
باز هم حصرگرایی
اما این شیوهی استدلال هزینهای در پی دارد که در «مشکلات کارکردگرایی» ذکر شده است. مشکل این است که حتی اگر کارکردگرا بتواند حالتی عصبی - کارکردی را توصیف کند که شرط کافی تجربهی قرمز است، دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم حالت عصبی - کارکردی برای این تجربه لازم است، بلکه دلیلی برای انکار آن نیز وجود دارد. فرمانده دیتا را در سفر به ستارگان در نظر بگیرید: هم ریخت کارکردی مفروض ما که از نظر فیزیکی کاملاً با ما متفاوت است. نظریهای که میگوید تجربهی قرمزی با حالتی عصبی - کارکردی که از توصیف کارکردی انسان گرفته شده این همان است، اقتضا میکند که فرمانده دیتا فاقد چنین تجربهای باشد. به علاوه، از آنجا که خود پدیدارگی (8) کلیترین حالت پدیداری است، نظریهی عصبی - کارکردیای که خود پدیدارگی را با حالتی عصبی کارکردی این همان میداند، معتقد خواهد بود که فرمانده دیتا فاقد هرگونه پدیدارگی است. البته مقصود من این نیست که فرمانده دیتا حتماً دارای پدیدارگی است. مقصود من این است که اینکه آیا فرمانده دیتا پدیدارگی دارد یا نه، پرسشی باز است که نمیتوان حسبالامر به آن پاسخ گفت. (فرمانده دیتا به صورت تفصیلیتر در ادامهی این مقدمه و همینطور با تفصیلی بیشتر از آن در «مسئلهی دشوارتر آگاهی» توصیف شده است.)فیلسوفان به طور فزایندهای این نوع از حصرگرایی را با آغوش باز میپذیرند. معمول شده است که کارکردگرایان و فیزیکالیستها دیدگاههای خود را در قالب فرارویدادگی ذهن بر امور کارکردی یا فیزیکی بیان کنند؛ یعنی ادعا کنند که مسئلهی ذهن و بدن در صورتی حل میشود که شرطی کافی برای ذهن در چارچوب مغز یا در چارچوب ویژگیهای کارکردی به دست دهد (9) و بسیاری از فیلسوفانی که از دیدگاه فرارویدادگی در مسئلهی ذهن و بدن طرفداری نمیکنند، نظریاتی را مطرح میکنند که هم به عنوان شرایط لازم و هم به عنوان شرایط کافی چندان پذیرفتنی نیستند؛ برای مثال، طرفداران تقریر «حسی حرکتی» (10) از کارکردگرایی (11) در مورد این ایده صراحت دارند که توصیف آنها از پدیدارگی به ورودیها و خروجیهایی اشاره میکند که مختص به انسانها هستند.
حصرگرایی به عنوان بخشی از یک راهبرد کلی کارکردگرایانه
اگر فیزیکالیسم و کارکردگرایی تنها برای فراهم آوردن شرط کافی پدیدارگی لازم باشند، در این صورت ممکن است حصرگرایی دیگر به عنوان یک مشکل مطرح نشود، زیرا موجودات دارای ساختار فیزیکی یا کارکردی گوناگون، همگی میتوانند شرطی کافی یک حالت پدیداری واحد را برآورده کنند. در این صورت، مشکلی نخواهد بود اگر برخی از آنها به دست و پا اشاره کنند و برخی نه.اما پذیرش این شکل از حصرگرایی دچار دو مشکل جدی است. در ادامهی این مقدمه به بیان این دو مشکل خواهم پرداخت. یکی از مشکلات هنگامی مطرح میشود که بپرسیم چه چیزی قرار است «عصبیسازی» را چه چیزی کند. پاسخ رایجی که دنیل دنت به نحوی قاطع آن را مطرح کرده (12) این است که کارکردگرایی به طور کلی در مورد همهی علوم صادق است؛ بنابراین کلیترین توصیفهای کارکردی در سطح فیزیک هستند. «کارکردگرایی همان ایدهای است که در این ضربالمثل قدیمی ثبت شده است: خوشتیپ کسی است که کار خوشتیپها را انجام میدهد. (13) ماده صرفاً از جهت آنچه ماده میتواند انجام دهد، مهم است. کارکردگرایی به این معنای وسیع چنان در علوم رواج دارد که میتوان آن را پیشفرض حاکم بر همهی علوم دانست.» دنت در ادامه توضیح میدهد که سطح جزئیات در توصیفهای کارکردی که به ذهن مربوط است، سطح جزئیاتی است که در نقش محاسباتی تفاوتی ایجاد میکنند. به نظر او، ناکامی تحقیقات مبتنی بر هوش مصنوعی دربارهی ذهن به علت ناکامی در این تفکر است که شخص میتواند با اندکی از جزئیات کارکردیسازی شده بار خود را ببندد، درحالی که نیاز به علم عصبی کارکردیسازی شده، وجود دارد.
تاریخچهی اخیر علم عصبی را میتوان سلسله موفقیتهایی برای علاقهمندان به جزئیات دانست. آری، هندسهی خاصی پیوند مهم است؛ آری، مکان و آثار ماجولاتورهای عصبی مهم است؛ آری، ساختمان مهم است؛ آری، ریتمهای زمانی ظریفِ الگوهای شلیک مهم است و همینطور تا آخر. بسیاری از امیدهای خوشبینانهی حداقلگرایان فرصتطلب از میان رفتهاند. آنها امیدوار بودند که خیلی چیزها را کنار بگذارند و اکنون فهمیدهاند که اگر الف یا ب یا ج را کنار بگذاری، نمیتوانی طرز کار ذهن را تبیین کنی. این مطلب بر عدهای این تأثیر نادرست را گذاشت که ایدهی بنیادین کارکردگرایی دچار مشکل شده است، در حالی که این طور نیست. برعکس، دلایل پذیرش این ادعاهای جدید دقیقاً همان دلایل کارکردگرایی است. نوروشیمی مهم است به این دلیل و فقط به این دلیل که ما فهمیدهایم که ماجولاتورهای عصبی مختلف و سایر پیام رسانهای شیمیایی که در سطح مغز پراکندهاند، نقشهای کارکردیای دارند که تفاوتهای مهمی را به وجود میآورند. معلوم میشود که آنچه این مولکولها انجام میدهند، برای نقشهای محاسباتی سلولهای عصبی اهمیت دارند، پس به هر حال، باید به آنها توجه کنیم. (14)
اما این یک کشف جدید نیست که نشان داده است که آنچه مولکولهای تشکیل دهندهی سلولهای عصبی انجام میدهند، برای نقش محاسباتی این سلولها مهم است. من تردید دارم که کسی تاکنون تصور کرده باشد که مولکولهای تشکیل دهندهی سلولهای عصبی نوعی مادهی پرکنندهی بیاثر باشند که هیچ کار مهمی انجام نمیدهند، اما انتقاد اصلی من این است که حتی اگر براساس علتها و معلولهای اشیا به آنها توجه و معرفت داشته باشیم، نمیتوانیم نتیجه بگیریم که هویت هر چیز و هر ویژگیای را میتوان براساس علتها و معلولها فهمید. هر چیزی که همانند تله موش عمل میکند، در واقع تله موش است، اما ممکن است چیزی (دست کم در یک سطح از توصیف) کارکردی مثل موز داشته باشد، اما صرفاً یک موز مصنوعی باشد. برای مثال، ممکن است عضو نامتعارفی از یک گونهی دیگر باشد. دنت بیتردید موافق است و ادعا میکند که شخص ممکن است به این ترتیب، از این مشکل اجتناب کند که علتها و معلولها را در یک سطح پایینتر، مانند سطح مولکولی مشخص کند، اما - نکتهی اول من همین است که - همین مشکل دقیقاً در سطوح دیگر و شاید در همهی سطوح، هم مطرح میشود.
من در «مشکلات کارکردگرایی» استدلالی را به این منظور مطرح کردم. استدلال از این قرار است که پایینترین سطح - یعنی سطح فیزیک پایه - هم از همین جهت آسیبپذیر است. به تعبیر فیزیک چهل سال پیش، (15) نقش علّی نوترون با نقش علّی ضد نوترون یکی است. اگر یک نقش کارکردی برای نوترون صورتبندی کنید، یک ضد نوترون هم همان نقش را متحقق خواهد کرد؛ یعنی یک ضدنوترون متحقق کنندهی مصنوعی تعریف کارکردی «نوترون» است. به تعبیر فینمن، «ضدنوترون به صورت زیر از نوترون متمایز میشود: اگر دو نوترون را نزدیک هم کنیم، صرفاً به صورت دو نوترون باقی میمانند، اما اگر یک نوترون و یک ضدنوترون را نزدیک هم کنیم، یکدیگر را با انفجار شدید انرژی آزادشده نابود میکنند.» (16) (گفته میشود که در فیزیک جدید، مشابههایی وجود دارند که تقریر پیچیدهتری از همین نکته را ممکن میسازند.)
براساس تعریف رمزی که پیشتر به آن اشاره شد، میتوان «نوترون» را به صورت زیر تعریف کرد:
نوترون بودن = X بودن به نحوی که[X در
به گمان من، این نکته نشان میدهد که هیچ مدعای کارکردگرایانهی عامی دربارهی این همانی ویژگیها یا حتی دربارهی شرایط کافی ویژگیها وجود ندارد که برای همهی علم کارآمد باشد، اما مهم است دریابیم که آنچه من میگویم، پروژهی کارکردگرایانهای را که تفاوت اندک اما مهمی با سایر پروژهها دارد، ابطال نمیکند؛ یعنی پروژهی مقالهی معروف دیوید لوئیس «چگونگی تعریف واژگان نظری». (18) لوئیس «نوترون» را به این صورت تعریف میکند: «چیزی که فلان نقش علّی را دارد» در حالی که نقش را میتوان براساس جملهی رمزی بیان کرد. همانطور که لوئیس تأکید میکند، این وصفهای خاص را باید وابسته به سیاق فهمید. (یکی از مثالهایی که او از آن بهره میبرد، مثال «عدد برنده» است.) انتقاد من در مورد چنین دیدگاهی کارآمد نیست. حتی اگر بیش از یک چیز وجود داشته باشد که نقش نوترون را مطابق با جملهی رمزی فوق متحقق میکند، تنها یک چیز وابسته به سیاق از این دست وجود خواهد داشت. به علاوه، این نکته برای لوئیس مهم است که سیاقی وجود ندارد که در آن، تعریف ما به یک شیء غیر فیزیکی اشاره کند. لوئیس در مکاتبهای که دربارهی همین موضوع با او داشتم، گفت که برای هدف مورد نظر او، همین اندازه کافی است که جفتی از اشیا (نوترون، ضدنوترون) وجود داشته باشد که تعریف رمزی (حتی با نادیده گرفتن وابستگی به سیاق) به آنها اشاره کند. لوئیس دغدغهی این مسئله را نداشت که آیا تعریفی کارکردی وجود دارد که چیستی نوترون را کاملاً نشان دهد یا نه. او خود را فیزیکالیست میدانست، نه کارکردگرا، (19) اما این مسئله برای یک کارکردگرا واقعاً مهم است.
به یاد آورید که چگونه به اینجا رسیدیم. ما به این مسئله میپرداختیم که یک کارکردگرا چگونه میتواند با تحققهای سازمان کارکردی ما که از نظر فیزیکی کاملاً با ما تفاوت دارند، مانند سر آدمکی و فرمانده دیتا دست و پنجه نرم کند. پیشنهاد این بود که حصرگرایی عصبی - کارکردی را بپذیریم؛ یعنی این دیدگاه که همهی آنچه برای حل مسئلهی ذهن و بدن لازم است، شرط کافی ذهنمندی در چارچوب عصبی - کارکردی است. یک حصرگرای عصبی - کارکردی با فرض اینکه ما هیچ حالت عصبی - کارکردی مشترکی با فرمانده دیتا یا سر آدمکی نداریم که بتواند پایهی فیزیکی پدیدارگی مشترکی باشد، میتواند بگوید: «ما قطعاً نوعی شرط فیزیکی کافی را برای پدیدارگی برآورده میکنیم و اگر فرمانده دیتا و سر آدمکی پدیدارگی داشته باشند، شرط کافی دیگری را برآورده میکنند و همین اندازه برای حل مسئلهی ذهن و بدن کافی است.»
اما همانطور که دیدیم، چنین رهیافتی در همه جای علم کارآمد نیست و در نتیجه، نمیتوان از آن مدعای کلی که دنت آن را در بالا مطرح کرد، به نفع این رهیافت در مورد علم ذهن استدلال کرد. این نکته یکی از انگیزههای این دیدگاه را از میان میبرد، اما خود دیدگاه را ابطال نمیکند. حال به ابطال خود این دیدگاه میپردازیم.
متافیزیک در مقابل وجودشناسی
مشکل رهیافت حصرگرایانه این است که مسئلهی متافیزیکی ذهن را به نفع مسئلهی وجودشناختی ذهن نادیده میگیرد. آنگونه که من از این واژهها استفاده میکنم، وجودشناسی به بخشی از متافیزیک مربوط است. متافیزیک بررسی ماهیت بنیادین اشیاست، در حالی که وجودشناسی دربارهی این است که چه نوع چیزهایی وجود دارند. دوگانهانگاری و فیزیکالیسم هم دربارهی وجودشناسی و هم دربارهی جنبههایی از متافیزیک که ورای وجودشناسی هستند با هم اختلاف دارند، اما کارکردگرایی و فیزیکالیسم فقط دربارهی جنبههایی از متافیزیک که ورای وجودشناسی هستند، با هم اختلاف دارند. اجازه دهید توضیح بدهم. دوگانهانگاری و فیزیکالیسم دربارهی آنچه هست، با هم اختلاف دارند. دوگانهانگاری امور غیر فیزیکی و به بیان دقیقتر، جواهر غیر فیزیکی یا ویژگیهای غیر فیزیکی را میپذیرد. فیزیکالیسم هیچ چیز غیر فیزیکیای را نمیپذیرد، اما کارکردگرایی دربارهی آنچه هست، با دوگانهانگاری یا فیزیکالیسم نه موافق است نه مخالف، چون کارکردگرایی دربارهی نفوس غیرمادی هیچ موضعی اتخاذ نمیکند. کارکردگرایی میگوید آنچه موجب میشود که دردها، درد باشند، یک نقش کارکردی مشترک است. درد میتواند این نقش کارکردی را داشته باشد، چه متضمن جواهر یا ویژگیهای غیر فیزیکی باشد چه نباشد؛ تا زمانی که این جواهر یا ویژگیهای غیر فیزیکی تأثیر علّی مناسب را داشته باشند. یک ماشین حساب براساس روابط علّیاش با ورودیها و خروجیها تعریف میشود، اما این به معنای نفی ماشین حسابی که از نفسی غیرمادی نیرو میگیرد، نیست.اگر یک تبیین خرد فیزیکی کامل، مستلزم یک تبیین ذهنی کامل باشد، میتوانیم مطمئن باشیم که هیچ نفسی وجود ندارد و به این معنا اجازه دهید فرض کنیم که فیزیکالیسم وجودشناختی صادق است، اما آنچه نمیتوانیم نتیجه بگیریم، این است که ما میتوانیم ذات حالات ذهنی را در چارچوب فیزیکی بیان کنیم یعنی نمیتوانیم نتیجه بگیریم که میتوانیم مسئلهی متافیزیکی ذهن را حل کنیم. برای این کار، به شرایط فیزیکی لازم و کافی نیاز داریم.
با توجه تفصیلی به مثال فرمانده دیتا، میتوان مشکل حصارگرایی را روشنتر کرد. فرمانده دیتا را هم ریخت کارکردی صرفاً سطحی خود تصور میکنیم. هم ریخت سطحی ما از حیث روابط علّی میان حالات ذهنی، ورودیها و خروجیها تا آنجا که این روابط علّی بخشی از روانشناسی عرفی ما هستند، با ما هم ریخت است. (یعنی به ازای هر حالت ذهنی، ورودی و خروجی انسانی، یک حالت - ذهنی یا غیر ذهنی - ورودی و خروجی متناظر برای فرمانده دیتا وجود دارد و به ازای هر رابطهی علی میان حالات، ورودیها و خروجیهای ما رابطهی علّی متناظری میان حالات ذهنی، ورودیها و خروجیهای فرمانده دیتا وجود دارد. یکی از نتایج این مطلب آن است که فرمانده دیتا از منظر روانشناسی عرفی، درست مثل ما رفتار میکند.) من گفتم که فرمانده دیتا هم ریخت صرفا سطحی ماست. این بدان معناست که تحقق فیزیکی حالات کارکردی سطحیای که او در آنها با ما شریک است، مثل ما نیست؛ مگر به اندازهای که ویژگیهای مشترکِ مربوط به تحققهای فیزیکی برای همریختی کارکردی سطحی لازم باشند و فرمانده دیتا در حالات کارکردی تفصیلی با ما شریک نیست؛ برای مثال، حالات کارکردیای که متضمن علم عصبیِ کارکردیسازی شده هستند. میتوانیم تصور کنیم که تنها ویژگیهای کارکردی مشترک میان ما و فرمانده دیتا ویژگیهای سطحیای هستند که پیشتر از آنها یاد کردیم و اینکه هیچ ویژگی فیزیکی مشترکی وجود ندارد که بتواند هرگونه پدیدارگی مشترک را بدون اسناد پدیدارگی به چیزهایی که فاقد آن هستند، تبیین کند.
فرض کنید همچنانکه تصورپذیر به نظر میرسد، فرمانده دیتا موجودی آگاه باشد. برای توضیح بیشتر، همچنان که باز هم تصورپذیر به نظر میرسد، فرض کنید که فرمانده دیتا از نظر پدیداری دقیقاً مثل ماست. بیدرنگ نتیجهگیری میشود که انواع متعارف فیزیکالیسم و کارکردگرایی عصبشناختی در تبیین متافیزیکی ذهن دچار مشکلاند، زیرا یک تبیین متافیزیکی از ذهن باید به ما بگوید چرا درد فرمانده دیتا دقیقا مانند درد ما احساس میشود. یک راه حل برای مسئلهی ذهن و بدن باید بگوید چه چیزی در مورد درد من و درد فرمانده دیتا وجود دارد که احساس یکسان هر دو را تبیین میکند، اما از آنجا که طبق فرض، هیچ ویژگی فیزیکی و عصب کارکردی مشترکی وجود ندارد که این کار را انجام دهد، روشن نیست که این رهیافتها چگونه میتوانند مسئلهی متافیزیکی ذهن را حل کنند.
درد ما و درد فرمانده دیتا در یک ویژگی زیربنایی انفصالی ناهمگون مشترکاند؛ یعنی ویژگی داشتن تحقق فیزیکی ما یا تحقق فیزیکی او از یک حالت کارکردی مشترک، اما استناد به این حالت انفصالی ناهمگون به این معناست که پدیدارگی مشترک را بر این اساس تبیین کنیم که او تحقق فیزیکی خودش و ما تحقق فیزیکی خودمان را داریم؛ یعنی اصلاً هیچ تبیینی ارائه نکنیم. سخن من را اشتباه نفهمید. من نمیگویم که مدعای متافیزیکی این همانی ذهن و بدن که قائل به این همانی حالت پدیداری مشترک با حالت فیزیکی انفصالی ناهمگون است، نمیتواند صادق باشد، بلکه مقصود من این است که این مدعا به عنوان نظریهای متافیزیکی دربارهی ذهن ناکافی است، زیرا فاقد قدرت تبیینی است. (20)
البته هیچ یک از آنچه گفتم، این امکان را نفی نمیکند که همریختی کارکردی سطحی نیازمند مشابهت فیزیکی یا عصبکارکردی انتزاعیتری است یا اینکه خود هم ریختی کارکردی سطحی، پدیدارگی مشترک را تبیین میکند. (21) نکتهی این آزمون فکری این نیست که نشان دهد عصب کارکردگرایی و فیزیکالیسم کاذباند، بلکه این است که نشان دهد اجتناب از حصرگرایی شرط موفقیت است. تنها در صورت خلط مسئلهی متافیزیکی ذهن با مسئلهی وجودشناختی، میتوان تصور کرد که حصرگرایی راه رسیدن به موفقیت دربارهی مسئلهی ذهن و بدن است.
گاهی حصرگرایی هم به عنوان شرط لازم و هم به عنوان شرط کافی مطرح میشود. برای مثال، نوئه (22) میگوید:
اگر ادراک حسی تا حدی متقوم به داشتن و اجرای مهارتهای بدنی باشد، همانطور که من در این کتاب استدلال میکنم، شاید به داشتن بدنی که میتواند دارای این مهارتها باشد، نیز وابسته باشد، زیرا فقط موجودی که این نوع بدن را دارد، میتواند این مهارتها را داشته باشد؛ بنابراین اگر موجودی بخواهد مثل ما ادراک کند، باید بدنی همانند بدن ما داشته باشد. (23)
میتوانیم میان تقریر قوی و ضعیفی از حصرگرایی حسی حرکتی نوئه تفکیک کنیم. تقریر قوی میگوید که نوعی تبیین کارکردی که در بردارندهی ویژگیهای خاص بدن انسان است (نوئه دست و چشم را ذکر میکند) پاسخی به مسئلهی ذهن و بدن در خصوص تجربه یا دست کم تجربهی حسی به دست میدهد. تقریر ضعیف میگوید انجام دادن کاری به وسیلهی دست و چشم تجربهی حسی ما را تا حدی متعین میکند. من با تقریر ضعیف مشکلی ندارم، اما تقریر قوی باید با مسئلهی ماهیت تجربه فینفسه رو به رو شود، نه صرفاً با نوع خاصی از تجربه که ما دارای آن هستیم و این دیدگاه که ماهیت تجربه فینفسه باید در بردارندهی انواعی از اندامهای حسی و واکنشی (24) باشد که ما داریم، به معنای کاملاً منفی کلمه حصرگراست.
پينوشتها:
1. inverted spectrum.
2. соrе.
3. total.
4. chauvinism.
5. sentient.
6. Lycan, William, "Form, Function and Feel," Journal of Philosophy 78, 1981, pp. 24-50.
7. molar.
8. phenomenality.
9. Chalmers, David, The Conscious Mind, 1996; J. Jackson, Frank, From Metaphysics to Ethics: A Defense of Conceptual Analysis, 1998.
برای بحث بیشتر درباره فرارویدادگی، ر.ک:
Kim, Jaegwon, Supervenience and Mind, 1993.
10. sensorimotor.
11. Noё, Alva, Action in Perception, 2004.
12. Dennett, Daniel, “Are we explaining consciousness yet?" Cognition Volume 79, Issues 1-2, 2001, p. 233.
13. handsome is as handsome does.
14. ibid., pp. 234-235.
. 15.see: Feynman, R. P., Leighton, R. B., Sands, M. ch. 52, "Symmetry in
Physical Laws." 1963, pp. 52-1 to 52-12, The Feynman Lectures on Physics, Vol. I.
16. Ibid., p. 52-10
17. منسوب به ویلیام رمزی (Ramsey) که این جملات را ابداع کرد (م).
18. Lewis, David, "How to Define Theoretical Terms," Journal of Philosophy, 67, 1970, pp. 427–445.
19. ر.ک: مقالهی «کارکردگرایی چیست؟» در همین مجموعه.
20. به منظور مطالعه بیشتر ر.ک: «مسئلهی دشوارتر آگاهی» در همین مجموعه.
21. ر.ک: «مسئلهی دشوارتر آگاهی» در همین مجموعه.
22. Noё, Action in Perception, 2004.
23. Ibid., p. 25.
24. effector.
مجموعه مقالات، (1393)، برگردان: ياسر پور اسماعيل، نظريه کارکردگرايي در فلسفه ذهن، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}